فروغ فرخزاد... ناآشنا
باز هم از چشمه لب هاي من
تشنه ئي سيراب شد، سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروي در خواب شد، در خواب شد
بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز
خود نمي دانم چه مي جويم در او
عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو
او شراب بوسه مي خواهد ز من
من چه گويم قلب پر اميد را
او بفكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را
من صفاي عشق مي خواهم از او
تا فدا سازم وجود خويش را
او تني مي خواهد از من آتشين
تا بسوزاند در او تشويش را
او بمن مي گويد اي آغوش گرم
مست نازم كن، كه من ديوانه ام
من باو مي گويم اي ناآشنا
بگذر از من، من ترا بيگانه ام
آه از اين دل، آه از اين جام اميد
عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بيگانه اي
اي دريغا، كس بآوازش نخواند
نظرات شما عزیزان:
خودشان را نشان میدهند
اصرار میکنند !
برای اثبات بودنشان و ماندنشان...
اصرار میکنند که تو نیز باشی همراهشان
همان آدمها ، وقتی که پذیرفتی بودنشان را
وقتی که باورشان کردی ،
به سادگی میروند
و تو میمانی با باوری که...
آره واقعا...
به وبلاگ عاشقانه ی منو نفسم بیا
خاطره ی دوچرخه سواری با عشقم رو گذاشتم
بهت قول میدم که خوشت میاد
دوس دارم نظرتو بدونم
منتظرم